مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات مهدیسم

خاطره روز زایمان

شب دوشنبه تا صبح بیدار بودم و بعد از نماز و دعا برای کسانی که التماس دعا داشتن کمی استراحت کردم و بعد بابایی و محدثه رو بیدار کردم تا بریم خونه مامانی و راه افتادیم . بعد از صرف صبحانه بقیه آماده شدیم تا بریم بیمارستان خاله مریم ما رو از زیر قران رد کرد و من بعد از کلی بغل کردن محدثه و گریه و دلتنگی به همراه بابا و مامانی راهی بیمارستان شدیم کل راه رو استرس داشتم تا رسیدیم بیمارستان و پذیرش شدم و کارهای مربوط به قبل عمل انجام شد منم که حسابی گرسنه بودم و فشارم افت کرده بود قرار بود ساعت ١٢ برم اتاق عمل که دکترم دیر کرد و من تا ساعت ٣ منتظر و نگران و البته گرسنه بودم تا ١٠ دقیقه به ٣ بود که رفتم اتاق عمل و دکتر بیهوشی میخواست اسپاینال کنه که...
12 بهمن 1391

آخرین پست بارداری

مامانم گلم عزیزم این آخرین نوشته های دوران بارداریمه فردا دیگه به امید خدا پیشمی خیلی دلم برای اون لحظه تنگه. این آخرین روزیه که دو تا قلب تو بدن من دارن میتپند دیگه خانمی شدی برای خودت رشدت رو کردی و دیگه احتیاجی به بدن من نداری و میتونی زندگیت رو ادامه بدی عشق من 9 ماه تموم شریک غم و شادی مامان بودی باهات درددل میکردم با هم میخندیدیم و با هم گریه میکردیم چه سختیهایی کشیدم که همه شیرین بود برام و دیگه تموم شد دیگه از دلم میای بیرون دیگه فقط مال خود من تنها نیستی دلم برای اون لگد زدنهات تنگ میشه برای تکونهات تنگ میشه برای اینکه همنفس مامانی باشی ولی خدا رو شکر که این دوران به سلامت سپری شد امشب آخرین شبیه که تو وجود منی دلم برای همه چی تنگ ...
12 بهمن 1391

فرشته من زمینی شدنت مبارک

سلام مهدیس جونم روز دوم بهمن 1391 ساعت 3:15 دقیقه ظهر با وزن 3 کیلوگرم و قد 48 سانتی متر در بیمارستان رسالت تهران با دستان مهربون سرکار خانم دکتر معصومه ظفری قدمهای نازش رو تو این دنیا گذاشت و دنیای مامان و بابا و خواهر عزیزش رو زیباتر کرد و من هر لحظه خدا رو برای این نعمت بزرگش شکر میکنم  ...
11 بهمن 1391

اولین حمام دختر نازم

مهدیس جون دیشب برای اولین بار خودم حمومت کردم مامانی خیلی مزه داد من و شما و محدثه جون با هم رفتیم حمام و یه اتفاق جالب  افتاد گرسنه بودی و من گذاشتمت زیر سینم تا شیر بخوری بعد شما سرت رو بلند کردی و یه نگاه عمیق که پر از محبت بود رو نثار مامانی کردی و بعد خیلی آروم سرت رو گذاشتی روی سینه من اون لحظه زیبا رو با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم و من تو اون لحظه هر کسی رو که  تو خونه بود صدا کردم تا این صحنه زیبا رو ببینند . و من دلم رو خوش کردم که خسته شدی و یه شب خوب و راحت رو پیش بینی میکردم که خیالی بیش نبود و شما بعد از نیم ساعت سرحال بیدار شدی و تا 5 صبح بیدار بودی و با چشمای نازت نگاهم میکردی مامانی عاشق اون نگاه کردناتم . راستی امروز...
8 بهمن 1391

هفته 39

سلام دختر نازم  به سلامتی هفته رو با هم گذروندیم . هنوز باورم  نمیشه که فردا میبینمت نمیدونم چرا مدام تو فکرم و گریه میکنم و فکرای بدی میاد تو سرم البته خیلی ذوق دیدنت رو دارم ها و خیلی تصورات شیرینی ازت تو ذهن دارم و از تک تکشون لذت میبرم ولی مامانی واقعا نمیدونم چرا اینطور شدم . از سه شنبه تا حالا دردهای خیلی بدی اومده سراغم بعضی هاش واقعا نفسم رو میبره دکتر میگفت وارد دردهای زایمانی شدی و خیلی حواست باشه و آماده باش تا ببینیم چی میشه. دخترم تو کلوپ مامانای بهمن ماه سال 91 شرکت میکنم باورت نمیشه تو این روزا هی نینی های جدید متولد میشن و یه حس خاصی بهم دست میده برای دیروز 3 تا زایمان داشتن و امروز 2 تا برای فردا هم انش...
1 بهمن 1391
1